اي روي تو شمع پاکبازان

شاعر : عطار

زلف تو کمند سرفرازاناي روي تو شمع پاکبازان
چون صبح بر آفتاب نازانعشاق به روي همچو ماهت
چون شمع همي رود گدازاناز شوق رخت چراغ گردون
شبرنگ خط تو تيزتازاناز بهر شکار روي گلگونت
افتاده به حلق جره‌بازانزان حلقه‌ي دام زاغ زلفت
بشکسته طلسم کارسازانيک موي ز زلف پيچ پيچت
در ششدره مانده حلقه‌بازاناز زلف مشعبدت چو مهره
در پرده‌ي حسن دلنوازانتسبيح رخت کنند دايم
پاکي سوي پاک دست يازانوصل تو درون پاک خواهد
هرگز نرسد به بي نمازانوصلت که زکوة اوست خورشيد
نه غرق مني چو نو نيازانجاني بايد ز خويشتن پاک
شد عمر و دلت نبود يازانگفتي برهانمت ز عطار